۱۱ مهر ۱۳۸۹

بگذار عادت کنند به داد زدن

بهمن بیگی [محمد] در آخرهای اسفندماه 1348 یک هفته من را برد به محل های این چادرهای دبستانی. این از گرم کننده ترین و شادی آورترین یادبودهای سال های گذشته من است. از بیابانی به بیابان دیگرمی رفتیم و چادرهای دبستان ها را با آن ردیف کفش و ملکی های بچه ها که جلو چادرها به صف گذاشته شده بودند. این آموزشگاه ها را که پر بود از زیبائی و جوانی و چشم های درخشان و آماده زندگی بهتر را می دیدیم. بچه ها در همه این آموزشگاه وقتی درس را جواب می دادند با فریاد جواب می دادند. آخرش گفتم چرا این ها را نمی گویی که داد نزنند. گفت بگذار بزنند. گفتم گوش هاشان کر می شود. گفت نمی شود. گفتم عادت می کنند که هر چه را بگویند در هر جا که بگویند با داد بگویند. گفت بگذار بگویند، بگذار عادت کنند به داد زدن. گفتم مرض داری. گفت غرض دارم. قصدم همین است که به داد زدن عادت کنند. گفتم آخر چرا؟ گفت برای ارا، برای این که فردا که بزرگ شوند جلو خان دست به سینه نایستند، سربلند بایستند، حرفشان را با فریاد بزنند. گفتم مگر خُلی؟ کو خان دیگر؟ رفت، تمام شد. گفت کجایش را دیده ای؟ شاید برگشت، شاید تمام نشده باشد، شاید یک قالتاق دیگری، نه حتما در لباس و مقام خان، بلکه با قالتاقی بیاید و بخواهد تو سر این ها بزند. این ها دست کم آنوقت از روی عادتشان داد خواهند زد؛ هراس نخواهند داشت؛ ترسشان با دادزدنشان کمتر می شود. توسری خوردنی بودنشان با همین عادت کمتر می شود. فهمیدی؟ یادت رفته که توی فیلمت آن زن به بچه کوچک می گوید «داد بزن! تا بزرگ نشدی ترسو بشی داد بزن! داد بزن جونم. داد بزن.» حالا من هم به این ها گفته ام داد بزنید. چه می فرمائید؟
مصاحبه با ابراهیم گلستان
پی نوشت:) قبلن ها در همین محل اعلام کردم که نه که معلم خوبی نباشم و اصلن خودم را معلم نمی دانم ، از قِبَلِ نگهداری بچه ها برای چند ساعت در روز ، مواجب می گیرم که قاتق نان فرزند و عیال کنم . پس خرده نگیرید که اگر خیلی بلدی از این حرفها چرا خود کمتر عمل می کنی ؟! معلم من نیستم ، محمد بهمن بیگی است ، صمد بهرنگی ( بدون توجه به عقیده اش ) است ... خلاصه من نیستم و این اصلن نه شعار است و نه تعارف و نه از آن حرفها!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

دريغ كه خان ده كهنسال است و گوشهايش كر شده است ليك ما باز به ناچار فرياد را مرور خواهيم كرد كه در خاطر فرزندانمان گم نشود.