قصه تکراری پسریا دختری که در خیابان بسته های آدامس و بیسکویت و شکلات می فروشد و مدام تکرار می کند آقا بخرین ...خواهش می کنم ...جون این آقا پسرتون فقط یکی بخرین ...فقط یکی ...خواهش می کنم ...
محمد هم یکی از همان پسرهایی است که به شیشه اتومبیل ضربه می زند و با دست اشاره می کند که شیشه را پاین بکشم و بعد هم جعبه ویفرهای شکلاتی را نشانم می دهد و می گوید : می بینی ، هنوز یکی هم نفروختم ! و وقتی می بیند که من بی تفاوت نگاهش می کنم باز تکرار می کند : دونه ای صد تومن ، پنج تا که برداری میشه پونصد تومن .
می پرسم کجایی هستی ؟
افغانیم
باز می پرسم کی اومدین بهبهان ؟
یک سالی هست ، اول شیراز بودیم ، بابام که مرد ...
می پرسم بابات چطور شد مرد ؟
نفس کوتاه داشت ... نتونست کار کنه مرد
محمد در شیراز متولد شده است ، یک سال پیش و بعد از فوت پدرش ( بر اثر آسم ) و به دلیل ترس از اخراج و انتقال به افغانستان به همراه مادر ، برادر بزرگتر و خواهر کوچکترش به بهبهان آمده اند . برادر بزرگتر کارگر ساختمان است و محمد و خواهر کوچکتر هم دستفروشی می کنند .
می پرسم درس هم می خونی ؟
نه ، افغانیا که نمی تونن درس بخونن ، اما درس قرآن می خونم ، چند بار هم مدرسه خانگی رفتم . آب ... داد ... بلدم بنویسم .
محمد مانند بسیاری دیگر از کودکان افغانیِ متولدِ ایران حق استفاده از امکانات آموزشی را در این کشور ندارند ، آنها با وجودی که متولد این کشور هستند و خانواده آنها هم سالهاست که در اینجا ساکن هستند اما طبق قوانین جمهوری اسلامی نمی توانند در مدارس دولتی درس بخوانند . مدارس خانگی و کلاس قرآن که محمد در آنها درس می خواند بوسیله خود افغانیها و بدون هیچگونه امکانات اولیه برای تدریس اداره می شود و معمولا یکی از آنها که سواد خواندن و نوشتن دارد به کودکان افغانی سوادی در حد خواندن قرآن را می آموزد .
می پرسم تا حالا افغانستان رفتی ؟
نه اما برادر رفته
می پرسم دوست داری برگردی افغانستان ؟
دوست دارم برم ، اما اونجا هم هیچی نداریم ، فرقی نداره
می پرسم محمد چه آرزویی داری ؟
خیلی دلم می خواد برم مدرسه ، می خوام ببینم اونجا چطوریه ، بچه ها چیکار می کنن ...دلم می خواد برم مدرسه
قصه تکراری پسر یا دختری افغانی که در ایران به دنیا آمده اند اما طبق قانون نمی توانند از امکانات آموزشی در این کشور استفاده کند ... قصه تکراری است ... به دل نگیرید
محمد هم یکی از همان پسرهایی است که به شیشه اتومبیل ضربه می زند و با دست اشاره می کند که شیشه را پاین بکشم و بعد هم جعبه ویفرهای شکلاتی را نشانم می دهد و می گوید : می بینی ، هنوز یکی هم نفروختم ! و وقتی می بیند که من بی تفاوت نگاهش می کنم باز تکرار می کند : دونه ای صد تومن ، پنج تا که برداری میشه پونصد تومن .
می پرسم کجایی هستی ؟
افغانیم
باز می پرسم کی اومدین بهبهان ؟
یک سالی هست ، اول شیراز بودیم ، بابام که مرد ...
می پرسم بابات چطور شد مرد ؟
نفس کوتاه داشت ... نتونست کار کنه مرد
محمد در شیراز متولد شده است ، یک سال پیش و بعد از فوت پدرش ( بر اثر آسم ) و به دلیل ترس از اخراج و انتقال به افغانستان به همراه مادر ، برادر بزرگتر و خواهر کوچکترش به بهبهان آمده اند . برادر بزرگتر کارگر ساختمان است و محمد و خواهر کوچکتر هم دستفروشی می کنند .
می پرسم درس هم می خونی ؟
نه ، افغانیا که نمی تونن درس بخونن ، اما درس قرآن می خونم ، چند بار هم مدرسه خانگی رفتم . آب ... داد ... بلدم بنویسم .
محمد مانند بسیاری دیگر از کودکان افغانیِ متولدِ ایران حق استفاده از امکانات آموزشی را در این کشور ندارند ، آنها با وجودی که متولد این کشور هستند و خانواده آنها هم سالهاست که در اینجا ساکن هستند اما طبق قوانین جمهوری اسلامی نمی توانند در مدارس دولتی درس بخوانند . مدارس خانگی و کلاس قرآن که محمد در آنها درس می خواند بوسیله خود افغانیها و بدون هیچگونه امکانات اولیه برای تدریس اداره می شود و معمولا یکی از آنها که سواد خواندن و نوشتن دارد به کودکان افغانی سوادی در حد خواندن قرآن را می آموزد .
می پرسم تا حالا افغانستان رفتی ؟
نه اما برادر رفته
می پرسم دوست داری برگردی افغانستان ؟
دوست دارم برم ، اما اونجا هم هیچی نداریم ، فرقی نداره
می پرسم محمد چه آرزویی داری ؟
خیلی دلم می خواد برم مدرسه ، می خوام ببینم اونجا چطوریه ، بچه ها چیکار می کنن ...دلم می خواد برم مدرسه
قصه تکراری پسر یا دختری افغانی که در ایران به دنیا آمده اند اما طبق قانون نمی توانند از امکانات آموزشی در این کشور استفاده کند ... قصه تکراری است ... به دل نگیرید