بابای خاطره، از پشت میخکها، به جمعیت نگاه میکند و دنبال دخترش میگردد و میگوید:
«او مرا توی سلول انداخت و چشمبندم را باز کرد. شناختمش. سالها پیش در همان سلول با هم بودیم، حتی هنوز میتوانستم شعارهایی را که خودش روی دیوار سلول نوشته بود، برایش بخوانم. در را به رویم بست و کلون را انداخت. میخواست برود که دهانم را روی دریچه سلول گذاشتم و گفتم: یک لحظه صبر کن. با تو حرف دارم. برگشت. در را باز کرد. گفتم: من و تو روزگاری با هم توی همین سلول بودیم. یادت هست شبهایی را که پاهای هر دوتامان، آش و لاش شده بود؟ سرخ شد. سرش را پایین انداخت و رفت.»
مامان خاطره، رو میکند به عکس بابای او و میگوید: «آن ترانهای را که در سلول میخواندی، یادت هست؟ هر روز غروب که توی سلول دلم تنگ میشد، منتظر میماندم تا صدایت را از آن سوی بند بشنوم.»
- با ما بودی. بی ما رفتی. چو بوی گل به کجا رفتی؟ تنها ماندم. تنها رفتی. چو کاروان رود، فغانم از زمین به آسمان رود. دور از یارم، خون میبارم.
یکی از مادرها، اشکهایش را پاک میکند و ذوقزده، جیغ میکشد:
بخشی از روایت داستانی حضور مادران خاوران است در گورستان خاوران ، به قلم علی اشرف درویشیان با نام " آنها هنوز جوانند " . هر سال در این روزها آخر شهریور که می شود چند باری با این داستان کوتاه گریه می کنم . فایل صوتی این روایت کوتاه را با اجرای ناصر زراعتی از اینجا دریافت کنید ، در اینجا هم می توانید متن داستان را بخوانید .
۱ نظر:
سلام
به شدت تحت تاثیر قرار گرفتم
از خشونت متنفرم
اما خدایم را بیشتر دوست دارم
ارسال یک نظر