تنها تکیه گاه نبود ، همدم بود ،نمی دانم شاید هم بیشتر ازیک همدم . به همدیگر عادت کرده بودیم ، یعنی من که به او عادت کرده بودم ، همه کسانی که هر روز سر ظهر و یا عصر ها تا موقع غروب ما را در کنار همدیگر می دیدند هم به این با هم بودن ما عادت کرده بودند .
نهار نخورده کجا می روی باز ؟ این جمله هر روز تکرار می شد ، مادرم می گفت و می دانست کجا می روم و بازمی گفت ، هر روز. می دانستم که باز هم تنهاست ، ولی باز هم پیچ اول کوچه را که رد می کردم دلهرهِ تنها نبودنش قلبم را به گلویم می چسباند ، انتهای پیچ دوم سرم سیاهی می رفت ، به انتهای کوچه که می رسیدم می دیدمش که باز زیر درخت بید ایستاده و باز هم تنهاست . تا نفسی تازه کنم دستهایم را روی شانه های زرد رنگش می گذاشتم – انگار که بغلش کرده باشم از پشت – چشمهایم را می بستم و چند بار به آرامی نفس می کشیدم و بعد می نشستم کنارش و پشتم را به ستون سیاه رنگ تکیه می دادم و آرام پاهایم را دراز می کردم تا قسمتی از کانال آب که خشک بود و باز چشمهایم را می بستم و دوباره باز می کردم . انتهای خیابان که سیاه می شد بلند می شدم ، هیاهو و خنده به میانه دو بلوار که می رسید باز می گشتم به پشت صندوق و دستهایم را قلاب می کردم درهم و سرم را می گذاشتم روی انتهای هرم مانند و نوک تیز آن و چشمهایم در چشمخانه بالا می رفت و باز بر می گشت پایین .
چرخ می خوری پسر خوب ؟ و تازه سرم را بلند می کردم و او می خندید و باز می گفت بچرخ تا در صندوق را باز کنم پسر خوب .ومن می چرخیدم و او در صندوق را باز می کرد و سرش را با موهای یک در میان سیاه و سفید به داخل صندوق می کرد و آرام می گفت باز هم که نصفشون مشق خط زده است . و سرش را که از صندوق بیرون می آورد دستهایش پر از پاکت نامه و مشقهای خط زده و برگهای درخت بید بود .
پشت به خیابان به درخت بید تکیه می داد و یکی یکی پاکتهای نامه را از میان مشقهای خط زده و برگهای درخت بید جدا می کرد .
دیگه برو خونه ، نهارم که نخوردی ؟ و بعد به سمت بالای خیابان می رفت و من به طرف کوچه ای که با سه پیچ به خانه مان منتهی می شد .
پی نوشت: این که داستان نیست را به خاطره تصویر پستچی و صندوق پستی نوشتم که هر دو حالا فقط تصویری هستند در ذهنی که تعداد تصاویرش خیلی کم است و از همین در عذاب است .
برای پوردیان مرد لاغر اندام و محجوبی که موهای یک در میان سیاه و سفید داشت و کم حرف بود و شوخ بود و پستچی سوق بود. و او که از سوق رفت صندوق زرد پست با ستون سیاهش هم رفت و من هم دیگر سر کوچه نرفتم .
حالا آن مرد لاغر اندام و شوخ و کم حرف مریض شده ، آنهم درست در پایان آخرین روزهای کاریش و همه پاداش پایان خدمتش صرف عمل قلب و دیالیز کلیه شده و به پول هم نیاز ندارد و من این را فقط برای خودم نوشتم و برای خودم .
نهار نخورده کجا می روی باز ؟ این جمله هر روز تکرار می شد ، مادرم می گفت و می دانست کجا می روم و بازمی گفت ، هر روز. می دانستم که باز هم تنهاست ، ولی باز هم پیچ اول کوچه را که رد می کردم دلهرهِ تنها نبودنش قلبم را به گلویم می چسباند ، انتهای پیچ دوم سرم سیاهی می رفت ، به انتهای کوچه که می رسیدم می دیدمش که باز زیر درخت بید ایستاده و باز هم تنهاست . تا نفسی تازه کنم دستهایم را روی شانه های زرد رنگش می گذاشتم – انگار که بغلش کرده باشم از پشت – چشمهایم را می بستم و چند بار به آرامی نفس می کشیدم و بعد می نشستم کنارش و پشتم را به ستون سیاه رنگ تکیه می دادم و آرام پاهایم را دراز می کردم تا قسمتی از کانال آب که خشک بود و باز چشمهایم را می بستم و دوباره باز می کردم . انتهای خیابان که سیاه می شد بلند می شدم ، هیاهو و خنده به میانه دو بلوار که می رسید باز می گشتم به پشت صندوق و دستهایم را قلاب می کردم درهم و سرم را می گذاشتم روی انتهای هرم مانند و نوک تیز آن و چشمهایم در چشمخانه بالا می رفت و باز بر می گشت پایین .
چرخ می خوری پسر خوب ؟ و تازه سرم را بلند می کردم و او می خندید و باز می گفت بچرخ تا در صندوق را باز کنم پسر خوب .ومن می چرخیدم و او در صندوق را باز می کرد و سرش را با موهای یک در میان سیاه و سفید به داخل صندوق می کرد و آرام می گفت باز هم که نصفشون مشق خط زده است . و سرش را که از صندوق بیرون می آورد دستهایش پر از پاکت نامه و مشقهای خط زده و برگهای درخت بید بود .
پشت به خیابان به درخت بید تکیه می داد و یکی یکی پاکتهای نامه را از میان مشقهای خط زده و برگهای درخت بید جدا می کرد .
دیگه برو خونه ، نهارم که نخوردی ؟ و بعد به سمت بالای خیابان می رفت و من به طرف کوچه ای که با سه پیچ به خانه مان منتهی می شد .
پی نوشت: این که داستان نیست را به خاطره تصویر پستچی و صندوق پستی نوشتم که هر دو حالا فقط تصویری هستند در ذهنی که تعداد تصاویرش خیلی کم است و از همین در عذاب است .
برای پوردیان مرد لاغر اندام و محجوبی که موهای یک در میان سیاه و سفید داشت و کم حرف بود و شوخ بود و پستچی سوق بود. و او که از سوق رفت صندوق زرد پست با ستون سیاهش هم رفت و من هم دیگر سر کوچه نرفتم .
حالا آن مرد لاغر اندام و شوخ و کم حرف مریض شده ، آنهم درست در پایان آخرین روزهای کاریش و همه پاداش پایان خدمتش صرف عمل قلب و دیالیز کلیه شده و به پول هم نیاز ندارد و من این را فقط برای خودم نوشتم و برای خودم .
۸ نظر:
راستی امروز من هم از صادق پسرش حالشو پرسیدم و جعفر زرین هم که ما را دید احوالش راپرسید وقراره یه سر بریم پیشش ؟!
این همه احوال پرسی تو یه روزو به یاد کسی بودن !!!
جالبه .
اگه میخای امشب بریم
اضافه می کنم که خیلی هم آدم خوش ذوقیه. اهل ادبیات و شعر و شاعریه و همیشه خیام زمزمه می کنه. جاش توی اداره -فقط از نظر من- خالیه. هم من اونو و هم اون منو خیلی دوست داشت. به زودی به دیدنش میرم.مرسی از این مطلب به موقع.
سلام اميدوارم شما دبير جغرافيا نباشي چون ستاره سهيل ازيمن آيد وازاين روسهيل يماني خوانده مي شود ومن ازكارون !!!كه بعد مسافت مازياد است ديگراينكه كارون اگرچه به خليج هنيشه فارس مي ريزد ولي هيچ ارتباطي از نظر طول وعرض جغرافيايي بين اين مناطق نديدم كه همه انها من باشم !. به رفيقتان هم گفتم احتياط كن التماس نكن ! واما قر وغمزه ازآن زنان است ومردان زن نما ؟!از كنايات تعريضي كه بگذريم درمحفلي پس از نوشتن مقاله اي در مورد هنرمند گران سنگ كشور واستان شما استاد حسين پناهي با اقاي ياري آشنا شدم وهيچ ضرورتي درمعرفي خود به شما نمي بينم اگر جناب ياري مرابه ياد ندارند مشكل من نيست . در ضمن من اعتقاد دارم شما بسيار اشفته هستيد كه اين خطري حدي براي دانش اموزان شما است !!! در اين نوشته هاي شما مطلب پستچي ازعمق ولطافت برخوردار است دراين وادي قلم بزنيدبهتر است كامرواباشي
آقا این ویروس کارون همه سیستمها را آلوده کرده حتما"Kaspersky Internet Security " را نصب و update کنید.
وقتی آدما میرن خاطره هاشون به جا میمونه!!
من گنگ خوابدیده ام ...
اگر پستچی های جهان کلاغ نبودند /.حتمن خیلی زود تر از اینها/ مرده بودند/ سیصد سال تمام است انگار/همدیگر را ندیده ایم/ .با کاغذ تا نشده ای که گیر کرده است در عباراتمان/ . حتمن مرده بودیم/ اگر پستچی ها ی جهان کلاغ نبودند/.(این شعر یک لبخند نیمه تمام است)
سلام
زیبا و روان می نویسید
به من سر بزن اگر مفید دانستی تبادل لینک کنیم
ارسال یک نظر