عِرق ملی نبود ، بیشتر بخاطر اژدهای روی جلد یکی از کتاب ها بود که می دانستم پسر را خوشحال می کند آنهم بخاطر تشابه آن با دایناسور که خودش حکایتی دارد . در اصل رفتم کپی از شناسنامه بگیرم جهت ضمانت یک فقره وام برای کسی ، که از قضا سری کامل هفت خوان رستم را هم خریدم به دلیلی که گفته شد . پسر هم نه از روی عِرق ملی که از همان بابت ( اژدها و شباهت و ... ) کلی خوشحال شد و مصیبت هم از همینجا شروع که باید از روی هر کتاب بارها می خواندم به عادت پیشین . کم کم میل به اژدها جای خودش را به رستم داد و سوال پشت سوال که اصلن این رستم کیست و پدرش کیست و حرف حسابش چه ؟ و مهر رستم در دل پسر نشست و دلش هوای رستم داشتن و رستم شدن کرد و بهانه که عروسک رستم و لباس اسفندیار می خواهم . مجاب شد البته دست آخر و قبول کرد که در سرتاسر این مرز پر گهر نه عروسک رستم یافت می شود و نه لباس اسفندیار ، و گریه پسر به قول خرید لباس اسپایدر من و نقاب سوپر من از طرف والدین که ما باشیم تمام شد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر