۹ فروردین ۱۳۸۸

قصه تکراری است ... به دل نگیرید

قصه تکراری پسریا دختری که در خیابان بسته های آدامس و بیسکویت و شکلات می فروشد و مدام تکرار می کند آقا بخرین ...خواهش می کنم ...جون این آقا پسرتون فقط یکی بخرین ...فقط یکی ...خواهش می کنم ...
محمد هم یکی از همان پسرهایی است که به شیشه اتومبیل ضربه می زند و با دست اشاره می کند که شیشه را پاین بکشم و بعد هم جعبه ویفرهای شکلاتی را نشانم می دهد و می گوید : می بینی ، هنوز یکی هم نفروختم ! و وقتی می بیند که من بی تفاوت نگاهش می کنم باز تکرار می کند : دونه ای صد تومن ، پنج تا که برداری میشه پونصد تومن .
می پرسم کجایی هستی ؟
افغانیم
باز می پرسم کی اومدین بهبهان ؟
یک سالی هست ، اول شیراز بودیم ، بابام که مرد ...
می پرسم بابات چطور شد مرد ؟
نفس کوتاه داشت ... نتونست کار کنه مرد
محمد در شیراز متولد شده است ، یک سال پیش و بعد از فوت پدرش ( بر اثر آسم ) و به دلیل ترس از اخراج و انتقال به افغانستان به همراه مادر ، برادر بزرگتر و خواهر کوچکترش به بهبهان آمده اند . برادر بزرگتر کارگر ساختمان است و محمد و خواهر کوچکتر هم دستفروشی می کنند .
می پرسم درس هم می خونی ؟
نه ، افغانیا که نمی تونن درس بخونن ، اما درس قرآن می خونم ، چند بار هم مدرسه خانگی رفتم . آب ... داد ... بلدم بنویسم .
محمد مانند بسیاری دیگر از کودکان افغانیِ متولدِ ایران حق استفاده از امکانات آموزشی را در این کشور ندارند ، آنها با وجودی که متولد این کشور هستند و خانواده آنها هم سالهاست که در اینجا ساکن هستند اما طبق قوانین جمهوری اسلامی نمی توانند در مدارس دولتی درس بخوانند . مدارس خانگی و کلاس قرآن که محمد در آنها درس می خواند بوسیله خود افغانیها و بدون هیچگونه امکانات اولیه برای تدریس اداره می شود و معمولا یکی از آنها که سواد خواندن و نوشتن دارد به کودکان افغانی سوادی در حد خواندن قرآن را می آموزد .
می پرسم تا حالا افغانستان رفتی ؟
نه اما برادر رفته
می پرسم دوست داری برگردی افغانستان ؟
دوست دارم برم ، اما اونجا هم هیچی نداریم ، فرقی نداره
می پرسم محمد چه آرزویی داری ؟
خیلی دلم می خواد برم مدرسه ، می خوام ببینم اونجا چطوریه ، بچه ها چیکار می کنن ...دلم می خواد برم مدرسه
قصه تکراری پسر یا دختری افغانی که در ایران به دنیا آمده اند اما طبق قانون نمی توانند از امکانات آموزشی در این کشور استفاده کند ... قصه تکراری است ... به دل نگیرید

۱۱ نظر:

ناشناس گفت...

ممنون ، جالب بود!
از این جور قصه های تکراری متنفرم ...

ناشناس گفت...

اي كاش................................

فرهاد گفت...

تحصیل و علم آموزی حق همه انسانهاست.
در مانیفست علی(ع) حتی نسبت به دشمنان شناخته شده وی هم مادامی که با شمشیر برهنه علیه حکومت نشوریده اند و به جنگ روی نیاورده اند باید حقوق آنانرا نیز همچون سایر مستمری بگیران حکومت تامین نمود.
ولی متاسفانه.....

جوجه تیغی گفت...

رظا جون مدرثه براع چیح؟ببین من رفطم حیچی یاد نگرفطم به جُض طَرص...! البتح دیکطه ام خیلی خوف شده...(همون سه نقطه ی معروف)

حسین گفت...

وقتی رفتار مغربیان را با مهاجرین میبنم و رفتار ما با این میهمانان را تنها احساس شرم میکنم

فیدوس گفت...

جوجه تیغی تو معرکه ای

ناشناس گفت...

والا و بلا قسم می خورم اگه دو تا بچه افغانی توی مدارس ایرانی درس بخوانند همین شما فردا می نویسی که این کار چه معضلاتی برای بچه های ما داره ! اگه مدرسه جدا براشون کلاس درس بگذارند بازهم فردا داد می زنید که بچه های ما فقیر و فلان و فلان هستند انوقت بچه افغانی ها دارن از بودجه این مملکت درس می خونند . ادم نمی دونه جواب بندگانی از خدا که فقط مثل قم بنی اسرائیل دنبال بهانه اند چه بگه ، نعوذبالله خدا را به چالش کشیدند چه برسه به ادم دو پا!!!

ناشناس گفت...

اتفاقا تو همين دهدشت چهار پسر ودو دختر افغاني درس ميخونند اگه لازم باشه ادرسشون را هم بگم فكر نكنم بد باشه اگه اقا رضا دوست داشت بگم نظرشون را بگه فقيري خيلي دلسوزه ادرسشون را اگه خواست هم براشون مينويسم شايد بخواد كمك مالي هم بهشون كنه

ناشناس گفت...

غربیها با این تکنولوژی شان یعنی همین اینترنت خیلی به ما خدمت کردند ، اگه این وبلاگ نویسی و چرت و پرتهایی که حتی کسی حال شنیدنشان را هم ندارد نبود و یا بهتر بگویم اگه این مخفی نویسی ها نبود یقین بدانید خیلی از همین وبلاگ نویسان دهدشتی تا حالا خودکشی کرده بودند ، ولی سری به اینترنت می زنند و هنوز هم امیدهایی به زندگی دارند !!!!!!!!!!!!

شهره گفت...

سلام دوست گرامی دانش اموزی با استعدادی داشتم به نام غلام همسن و سال پسرم و با او همکلاس بود همیشه پسرم از غلام افغانی کم می آورد هم محل هم بودیم بعد از قانونی که شما از ان یاد می کنید نتونست ادامه تحصیل بده خیلی دنبال کارش رو گرفتم ولی موفق نشدم تا چندی پیش که همسایه طبقه پایین با خوشحالی اونو به من معرفی کرد و گفت عاقبت یک کارگر خوب برای پله ها پیدا کردم .....حالا پسر من با زورپول و شهریه مهندس معدن شده و او .....دلم گرفت

ناشناس گفت...

دلم واااااااااااااااااااااااااااااااااا

ااااااااااااااااااااااااااااااااااا

ااااااااااااااااااااااااااااااااااا

ااااااااااااااااااااااااااااااااااا

ااااااااااااااااااااااااااااییییییی

یییییی.....................دست ما بسته...!!!!!!!!!!!
ای کاااااااااااااااااااا...ش.

یییییییییییییییییییییییییییییی